شرکت فولاد اکسین خوزستان > گالری چند رسانه ایی > گالری فیلم > دیدار مهندس محمدی مدیرعامل شرکت فولاد اکسین خوزستان با مادر شهدای فرجوانی + کلیپ
31 مرداد 1402
کد خبر: 6482

محمدی ضمن دعای سلامتی برای سلامی و طول عمر مادر شهیدان فرجوانی در این دیدار گفت: مادر شهیدان فرجوانی نمونه ای از این جامعه پرتلاش و با امید از زنان ایرانی و الگویی کم‌نظیر برای ملت ایران است.

مدیرعامل فولاد اکسین خوزستان افزود: با نگاه به ابعاد شخصیتی و زندگی پر افتخار مادر شهید فرجوانی به ابعاد مختلف و تاثیرگذار شخصیت وی پی بردم که نشان دهنده اراده قوی و استوار ایشان است.

وی ادامه داد: مادر شهیدان فرجوانی در مراحل مختلف زندگی، به‌عنوان کارآفرینی توانمند ظاهر شده و توانسته است با حضور در عرصه‌های مختلف کسب و کار، توانمندی‌های یک بانو و مادر را نمایان کند.

خانم احمدیان مادر شهیدان ابراهیم و اسماعیل فرجوانی شاهد زنده‌ای است که اتفاقات بسیاری را پس از انقلاب در زندگی پرفراز و نشیب خود تجربه کند.

در ادامه این نشست که در فضایی معنوی و با عطر و یاد شهیدان برگزار شد، مادر شهدای فرجوانی ضمن دعای خیر برای تمام متخصصین تلاشگر در عرصه فولاد به بیان خاطراتی از زندگی فرزندان شهیدش پرداخته و گفت: ابراهیم هفده ساله و محصل بود که به جبهه رفت. در دومین اعزام سال ۱۳۶۰ در عملیات «فتح الفتوح» در بستان به شهادت رسید. جسد بی سر و دست او را با شکم دریده، بعد از ۴۵ روز خودم شناسایی کردم. دوستان یا همرزمانش می‌گفتند که شب عملیات قدس، ابراهیم آن‌قدر شاد بود؛ آن‌قدر قهقهه می‌زد؛ آنقدر می‌خندید؛ بعد تانک را در مقابل دید و گفت: الان من این را می‌زنم تانک را زد اما یک‌دفعه از طرف مقابل سرش را می‌زنند و دوستانش می‌گفتند که همین‌طور بدون سر می‌دوید.

خانم احمدیان ادامه داد: در بهشت زهرا بودم که خبر شهادت ابراهیم را شنیدم، یک‌دفعه از جایم بلند شدم، دست و پام را گم کردم و نمی‌دانستم چکار کنم. هی گفتم الهی شکر، الحمدلله رب‌العالمین، هی خودم به خودم دلداری می‌دادم که فقط به خانه برسم. با حاج‌آقا به سردخانه رفتیم. در که باز شد، اصلاً بدون اینکه این‌ور و آن‌ور را نگاه کنم، گفتم آن از آخری دومی بچۀ من است. اصلاً نمی‌دانستم که سر ندارد. دست کردم زیر شانه‌اش دیدم آخ بچه‌ام سر ندارد. بیرون آوردند و روی کف بیمارستان گذاشتند. من و حاج آقا نشستیم بالای سرش زیارت عاشورا را خواندیم و مثل بچگی‌اش گرفتمش توی بغلم. جایی را که اصلاً بوسیدنی نبود، قشنگ این رگ‌های گلوی بریده‌بریده شده را بوسیدم؛ دست به سر و بدنش کشیدم؛ همه هیکلش را از بالا تا پایین هی بوسیدم؛ هی بوسیدم؛ هی دست به بدنش می‌کشیدم؛ روزِ بعد ابراهیمم را تا بهشت شهدا تشییع کردیم و کلنگ قبرش را خودم زدم. بعد مردم از دستم گرفتند و قبر را حفر کردن.

وی گفت: یک‌بار در خیابان از دم مسجد جوادالائمه تا شهرداری منطقۀ یک دنبال یک جوانی دویدم؛ دویدم و گفتم این شبیه اسماعیلِ من است. حتماً اسماعیل من است. صدایش کردم جواب نداد، برگشت، نگاهش که کردم دیدم نه اسماعیل من نیست. همان‌جا ماندم شاید نیم ساعت لبۀ پیاده‌رو بلکه بیشتر نشستم. هجده‌ سال دنبال حاج‌اسماعیلم بودم تا اینکه یک پلاک و یک نصف جمجمه برایم آوردند.

مادر شهدای فرجوانی گفت: وقتی پیکرهای مطهر را از در ام‌الرصاص عراق تفحص کردند، آن‌ها را به باغ بهادران اصفهان بردند. روزی که پیکر را برای تشییع به باغ بهادران برده بودند، خواهرم به من زنگ زد و گفت: پیکر یکی از این شهدا انگار پیکر حاج‌اسماعیل است و من خیلی دور تابوت او گشتم. دو روز بعد از تلفن خواهرم به من زنگ زدند و خبر پیدا شدن اسماعیل را دادند. حاج‌اسماعیل به من گفته بود که جفت پلاکی که به تو دادم را بر روی گردن خودم انداختم و از این پلاک پیکر مرا شناسایی کنید.

وی در پایان گفت: ابراهیم خیلی شوخ بود. من را که جثۀ ضعیفی داشتم روی دستانش بلند می‌کرد و می‌گفت؛ مامان از دهات پا شدی اومدی اینجا جای دختر شهری‌ها را اشغال کردی! امیرم بود و فرماندۀ خانه‌ام. اسماعیلم را خیلی دوست داشتم. ‌بسیار مهربان و خوش‌خلق بود. ‌امیدم بود؛ هم در این دنیا و هم آن دنیا. نوزده سال بیشتر نداشت که فرماندۀ گردان شد. آن‌ها راه صدساله را یک‌شبه طی کردند و رفتند. ‌من غبطه می‌خورم. ‌جای خالی‌شان هم دلتنگی و دلگرفتگی دارد؛ چرا نه! اما به آیات قرآن و ادعیه که می‌رسم ایمان می‌آورم که آن‌ها «عند ربهم یرزقون»اند.

 

نظرات

آخرین اخبار

آخرین نظرات